بیدلانه

اشعاری از حضرت ابوالمعانی بیدل دهلوی (ره)

بیدلانه

اشعاری از حضرت ابوالمعانی بیدل دهلوی (ره)

بیدلانه

در این وبلاگ گزیده‌ای از اشعار جناب بیدل (ره) درج میگردد، باشد تا هرچه بیشتر به معارف ناب اسلامی در جلوه‌ی شعر نزدیک شویم و جانمان با شعر این جناب، تلطیف گردد.

گهی حجاب و گه آیینه‌ی جمال توام

به حیرتم که چها می‌کند خیال تو ام

کیم من؟

شخص نومیدی سرشتی، عبرت ایجادی


به صحرا گرد مجنونی

به کوه آواز فرهادی

ز پیراهن برون آ، بی شکوهی نیست عریانی

جنون کن! تا حبابی را لباس بحر پوشانی

سرمایه ی آگاهی گر آینه داری هاست

در ما و تو چیزی نیست نزدیک‌تر از دوری

نمی گنجم در عالم بس که از خود گشته ام فانی


حبابم را لباس بحر تنگ آمد به عریانی

جغد ویرانه‌ی خیال خودیم

پرفشان لیک زیر بال خودیم


شمعِ بختِ سیه چه افروزد؟

آتش مرده‌ی زگال خودیم


رنگ کو تا عدم بگرداند؟

عالمی رفت و ما به حال خودیم


کو قیامت؟! چه محشر؟! ای غافل!

فرصت‌اندیشِ ماه و سال خودیم


باده در جام و نشئه مخموری

هجرپرورده‌ی وصال خودیم


بحر در جیب و خاک لیسیدن؟!

چه قدر تشنه‌ی زلال خودیم!


غیر ما کیست حرف ما شنود؟!

گفت‌وگوی زبان لال خودیم...

ز خود نرفته بیرون

تو گمان مبر که یعنی به خدا رسیده باشی

تو ز خود نرفته بیرون به کجا رسیده باشی

نور جان در ظلمت‌آباد بدن گم کرده‌ام

آه از این یوسف‌ که من در پیرهن ‌گم کرده‌ام


وحدت از یاد دویی اندوه‌ کثرت می‌کند

در وطن، ز اندیشه‌ی غربت، وطن گم کرده‌ام


چون نم اشکی که از مژگان فرو ریزد به خاک

خویش را در نقش پای خویشتن‌ گم‌ کرده‌ام


از زبان دیگران درد دلم باید شنید

کز ضعیفی‌ها، چو نی، راه سخن‌ گم‌ کرده‌ام...


...چون نفس، از مدعای جست‌وجو آگه نی‌ام

این قدر دانم‌ که چیزی هست و من‌ گم‌ کرده‌ام


هیچ جا بیدل سراغ رنگ‌های رفته نیست

صد نگه، چون شمع در هر انجمن‌ گم‌ کرده‌ام

شعر ترنم

نه ترنمی نه وجدی نه تپیدنی نه جوشی / به خم سپهر تا کی می نارسیده باشی

نفس‌ها سوختم در هرزه نالی تا دم آخر

رسانیدم به گوش آینه فریاد خاموشی