گهی حجاب و گه آیینهی جمال توام
به حیرتم که چها میکند خیال تو ام
جغد ویرانهی خیال خودیم
پرفشان لیک زیر بال خودیم
شمعِ بختِ سیه چه افروزد؟
آتش مردهی زگال خودیم
رنگ کو تا عدم بگرداند؟
عالمی رفت و ما به حال خودیم
کو قیامت؟! چه محشر؟! ای غافل!
فرصتاندیشِ ماه و سال خودیم
باده در جام و نشئه مخموری
هجرپروردهی وصال خودیم
بحر در جیب و خاک لیسیدن؟!
چه قدر تشنهی زلال خودیم!
غیر ما کیست حرف ما شنود؟!
گفتوگوی زبان لال خودیم...
نور جان در ظلمتآباد بدن گم کردهام
آه از این یوسف که من در پیرهن گم کردهام
وحدت از یاد دویی اندوه کثرت میکند
در وطن، ز اندیشهی غربت، وطن گم کردهام
چون نم اشکی که از مژگان فرو ریزد به خاک
خویش را در نقش پای خویشتن گم کردهام
از زبان دیگران درد دلم باید شنید
کز ضعیفیها، چو نی، راه سخن گم کردهام...
...چون نفس، از مدعای جستوجو آگه نیام
این قدر دانم که چیزی هست و من گم کردهام
هیچ جا بیدل سراغ رنگهای رفته نیست
صد نگه، چون شمع در هر انجمن گم کردهام