نور جان در ظلمتآباد بدن گم کردهام
آه از این یوسف که من در پیرهن گم کردهام
وحدت از یاد دویی اندوه کثرت میکند
در وطن، ز اندیشهی غربت، وطن گم کردهام
چون نم اشکی که از مژگان فرو ریزد به خاک
خویش را در نقش پای خویشتن گم کردهام
از زبان دیگران درد دلم باید شنید
کز ضعیفیها، چو نی، راه سخن گم کردهام...
...چون نفس، از مدعای جستوجو آگه نیام
این قدر دانم که چیزی هست و من گم کردهام
هیچ جا بیدل سراغ رنگهای رفته نیست
صد نگه، چون شمع در هر انجمن گم کردهام